سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پست الکترونیک درباره

92/11/11
11:23 ع

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»


  

92/11/11
11:10 ع

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم،

پس پذیرفته شد! چشــمانش را بــست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. با خود گفت : حتما اشتـباهی رخ داده است! من که این را

نخواسته بودم؟!....

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تـبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عـمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم!

با فریادی غم بار سقـوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!


حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود !...

 


  

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ