سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پست الکترونیک درباره

98/12/20
4:1 ع

روزگاری پادشاهی بود که وزیری داشت که همیشه همراه پادشاه بود و هر حادثه و اتفاق خیر یا شری که برای شاه می افتاد،به پادشاه میگفت : "حتما حکمت خداست!" تا اینکه روزی پادشاه دستش را با چاقو برید و وزیر مثل همیشه گفت: «بریده شدن دستت حکمتی دارد! »

شاه این بار بسیار عصبانی شد و به شدت با وزیر برخورد کرد و او که به حکمت این اتفاق معتقد نبود، وزیر را به زندان انداخت. فردای آن روز طبق عادت به شکارگاه رفت، ولی این بار بدون وزیر بود. پادشاه مشغول شکار بود که عده ای از مردان بومی او را گرفتند و خواستند پادشاه را برای خدایانشان قربانی کنند. ولی قبل از قربانی کردن، متوجه شدند دست پادشاه زخمی است و آنان تنها قربانی سالم و بدون نقص می خواستند. به خاطر همین پادشاه را آزاد کردند. پادشاه به قصر برگشت و پیش وزیر در زندان رفت و قضیه را برای او نقل کرد و گفت:« حکمت بریده شدن دستم را فهمیدم ولی حکمت زندان رفتن تو را نفهمیدم!»

وزیر جواب داد:« اگر من زندان نبودم حتماً با تو به شکار می آمدم و من که سالم بودم به جای شما حتماً قربانی می شدم.»



ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ