سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پست الکترونیک درباره

92/11/11
11:10 ع

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم،

پس پذیرفته شد! چشــمانش را بــست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. با خود گفت : حتما اشتـباهی رخ داده است! من که این را

نخواسته بودم؟!....

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تـبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عـمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم!

با فریادی غم بار سقـوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!


حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود !...

 



ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ